مهدی یار در راز
پنج شنبه 27شهریور من و وبابایی پسمل نازمونو بردیم پیش عزیز وبابابزرگ راز.عمه و دختر عمه مهرنوش داشتن اسباباشونو جمع میکردن بیان بجنورد.بابایی هم کمکشون کرد و همون شب راهیشون کردیم.عزیز و بابابزرگ کلی باتو ذوق میکردن خیلی دلشون واست تنگ شده بود.عسل مامان خوابیدن شبت بهترشده قبلا ساعت 3یا4 میخوابیدی الان 10 یا11 شب میخوابی صبح هم زود بیدار میشی.ریحانه و محمد عمو هم راز بودن خیلی تورو دوست دارن هروقت میان دورت جمع میشن و باهات بازی میکنن.محمدمیگه من مهدی یار و دوشت دارم یاشعربرات میگه مهدی یار پوشت خیار مهدی یار و خاله و شوهرخاله ی مامان و بابا مهدی یار و سحر دختر دختر دایی مامان و بابا.سحر تمام اسباب بازیهاشو تا پتوشو واسه مهدی یار آورد...
نویسنده :
مامانی
11:49