مهدی یارمهدی یار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

آبنبات خوردنی مامان و بابا

مهدی یار در راز

پنج شنبه 27شهریور من و وبابایی پسمل نازمونو بردیم پیش عزیز وبابابزرگ راز.عمه و دختر عمه مهرنوش داشتن اسباباشونو جمع میکردن بیان بجنورد.بابایی هم کمکشون کرد و همون شب راهیشون کردیم.عزیز و بابابزرگ کلی باتو ذوق میکردن خیلی دلشون واست تنگ شده بود.عسل مامان خوابیدن شبت بهترشده قبلا ساعت 3یا4 میخوابیدی الان 10 یا11 شب میخوابی صبح هم زود بیدار میشی.ریحانه و محمد عمو هم راز بودن خیلی تورو دوست دارن هروقت میان دورت جمع میشن و باهات بازی میکنن.محمدمیگه من مهدی یار و دوشت دارم یاشعربرات میگه مهدی یار پوشت خیار مهدی یار و خاله و شوهرخاله ی مامان و بابا مهدی یار و سحر دختر دختر دایی مامان و بابا.سحر تمام اسباب بازیهاشو تا پتوشو واسه مهدی یار آورد...
31 شهريور 1393

شیرین کاری های مهدی یار

مامان خوشگل من تو سه ماهگی به شکم که میخوابوندیمت سرت و بالا نگه داشتی قبل اون دستاتو بهم نزدیک میکردی بعد تودهنت میکردی وقتی هم میدیدی شیر  نداره عصبانی میشدی و شروع میکردی به گریه کردن.یه مدت چونت و میچسبوندی به سینت کمرتو بلند میکردی. الان هر پارچه ای که دستت میاد میبری تو دهنت.خیلی هم دوست داری یه چیزی و گاز بگیری ...
31 شهريور 1393

اولین نوشته ی مامان تو سه ماهگی مهدی یار

امروز این وبلاگ و برای تو درست کردم مامان جونی.امیدوارم خوشت بیاد. پسمل مامان الان کنار منی و داری دست و پا میزنی.15روز قبل به دنیا اومدن تو من سرکار میرفتم به خاطر تو از کارم استعفا دادم تا همیشه پیش تو و بابایی باشم.فرداشب بابایی میادپیشمون آخه بابایی میرجاوه خدمت میکنه هرموقع که میاد میگه چقدر تغییرکردی.خیلی دوری از تو براش سخته.ولی به خاطر مابایداین دوری و تا یکسال دیگه تحمل کنه عسل مامان ساعت دو و بیست دقیقه ی بعداظهر دنیااومدی من نتونستم نهاربخورم واسه همون تویکم ضعف داشتی شیرنمیخوردی گریه هم نمیکردی.واسه همون بهت گلوکز دادیم تا یکم به حال اومدی شیر خوردی یکمم گریه کردی.نمیدونی چقدر از به دنیا اومدنت ذوق کرده بودم همه تعجب میکردن که من...
22 شهريور 1393
1